کودک نگران و فرشته ای به نام ...
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟
خداوند پاسخ داد : در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگه داری خواهد کرد.
***********************
اما کودک هنوز اطمینان نداشت که میخواهد برود یا نه ، گفت : اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
**********************
کودک ادامه داد : من چگونه می توانم بفهمم مردم چه می گویند ، وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
***********************
کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند ؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟
خداوند جواب داد : فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
************************
کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود !
خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات همیشه با تو درباره من صحبت خواهد کرد ، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
************************
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد ، کودک فهمید که بزودی باید سفرش را آغاز کند ، او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
خدایا اگر من باید همین حالا بروم پس نام فرشته ام را بگویید ؟
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
نام فرشته ات اهمیت ندارد ، میتوانی او را مادر صدا کنی.